کد مطلب:142034 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:242

شگرد ابن زیاد در ورود به کوفه
رفت و آمدهای میان مكه و كوفه و اخبار و پیامهایی كه درباره آمدن امام حسین (ع) به آنجا می رسید، سبب لحظه شماری و افزایش شوق دیدار در مردم گردیده بود. در همین روزهای پر از اضطراب و انتظار، عبیدالله بن زیاد نیز گروهی از مردم كوفه از جمله عبدالله بن حارث بن نوفل، و شریك بن اعور را كه از شیعیان علی (ع) بود، برای همراهی خویش برگزید و از بصره به جانب كوفه حركت كرد. [1] .

چون به نزدیكی شهر رسید، لباس خود را به گونه پوشش اهل حجاز در آورد. [2] و در حالیكه عمامه سیاه بر سر داشت و صورت خویش را پوشانیده بود شبانگاه به كوفه وارد شد و چنان وانمود كه حسین (ع) است.

مردم كوفه كه چشم به راه حسین (ع) بودند به جای آن حضرت، از عبیدالله استقبال كردند و هر گروهی كه او را می دیدند به وی سلام می دادند و می گفتند: خوش آمدی ای پسر رسول خدا! خداوند مقدم تو را مبارك گرداند! آنها به گمان اینكه حسین (ع) است به اندازه ای خوشرویی نشان دادند و خوش آمد گویی گفتند كه عبیدالله را ناراحت كرد، از اینرو هنگامی كه جمعیت بسیار شدند، مسلم بن عمرو باهلی كه از همراهان او بود فریاد زد:

دور شوید! این امیر عبیدالله بن زیاد است.


همان شب، عبیدالله، خود را به قصر رسانید در حالی كه گروهی از مردم به گمان آن كه او حسین است، وی را همراهی می كردند.

چون نعمان بن بشیر از ورود این گروه به شهر و پیشروی آنها به سوی قصر آگاه شد، در را بست. آنگاه یكی از همراهان عبیدالله فریاد زد: در را بگشایید!

نعمان بر بام قصر رفت و از آنجا به آنان نظر افكند، او هم پنداشت كه حسین (ع) آمده است، از اینرو گفت:

از اینجا دور شو! كه به خدا سوگند این امانتی كه به من سپرده شده است را به تو واگذار نخواهم كرد و جنگیدن با تو را دوست ندارم.

عبیدالله كه تا این زمان هیچ نمی گفت نزدیكتر آمد، و نعمان هم به لب بام خود را نزدیك ساخت، در این هنگام عبیدالله به سخن آمد و گفت: در را بگشای كه دیگر زنده نباشی كه دری را باز كنی!

كسی كه پشت سر او بود، سخن وی را شنید، و دانست كه او حسین (ع) نیست، از اینرو به آنها كه به گمان حسین (ع) در پی عبیدالله آمده بودند رو كرد و گفت: ای گروه! سوگند به خدایی كه جز او خدایی نیست، این پسر مرجانه است! [3] .

مردم چون او را شناختند، بر وی ریگ انداختند. [4] اما نعمان پس از آنكه دریافت او عبیدالله است، در را گشود و عبیدالله به داخل قصر وارد شد.

پس از آن درب قصر را به روی مردم بستند و آنها با افسردگی راه خانه های خویش را در پیش گرفتند.

چون صبح فرارسید، و مؤذن اذان گفت، بانگ نماز جماعت سر دادند، و مردم گرد آمدند. آنگاه ابن زیاد به منبر رفت و پس از سپاس و ستایش خداوند اینگونه سخن


آغاز كرد:

اما بعد، پس به راستی كه امیرالمؤمنین مرا بر شما حاكم گردانیده و شهر و مرزها و بیت المال شما را به من سپرده و دستور داده كه داد مظلومان بستانم و نیاز محرومان برآورده سازم و به سخن شنوان و فرمانبرداران شما نیكی كنم و با گردنكشان شما سخت گیری نمایم، و من فرمان او را پیروی كرده و آنرا در میان شما بكار می گیرم. و من برای نیكان و فرمانبرداران شما همچون پدری مهربان خواهم بود، و تازیانه و شمشیرم برای كسی است كه فرمان مرا نادیده انگارد و با دستورات من به مخالفت برخیزد؛ پس هر كس از خویش هراسان باشد، كه راستی هشداری است برای تو، نه آنكه وعده داده شود و عمل نگردد. [5] .

سپس افزود: به این مرد هاشمی، گفتار مرا برسانید تا آنكه از خشم من بترسد، مقصود وی از هاشمی، مسلم بن عقیل (رض) بود.

آنگاه از منبر فرود آمد و بر سرشناسان مردم سخت گرفت و گفت: نام كسانی از شما كه هوادار امیرمؤمنان (یزید) هستند و كسانی كه از خوارج می باشند و تردید در دلها ایجاد می كنند و اندیشه مخالفت و آشفتگی در سر می پرورانند را برای من بنویسید و سپس آنها را بیاورید تا نظر خود را نسبت به ایشان اعلام كنیم. و هر كس كه نام افراد زیردست خویش را برای ما ننویسد، باید ضمانت دهد كسی از افراد زیر پوشش وی به مخالفت با ما برنخیزد، و از آنها آشوب به پا نكند، و گرنه، ذمه ما از او برداشته شود و خون و مال وی برای ما حلال گردد. و هر شخصیت صاحب نفوذی كه در حوزه قدرتش، كسی یافت شود كه بر امیرمؤمنان یزید، خروج نماید، و او را به نزد ما نیاورد، بر درگاه خانه اش به دار كشیده خواهد شد و آنچه را كه از پیش


دریافت می داشته، ملغی گردد [6] و به عمان الزاره كه (كنایه از منطقه ای است بد و آب و هوا و پر از بیشه شیر) فرستاده شود. [7] .

به دنبال این سخنان گروهی از مردم كوفه را بازداشت كرده و همان ساعت آنان را كشت.

[8] .


[1] ارشاد ص 206، طبري، ج 5، ص 354.

[2] فصول المهمه، ابن صباغ، ص 184.

[3] ارشاد، ص 206، طبري، ج 5، ص 360.

[4] مروج الذهب، ج 3، ص 57.

[5] ارشاد، ص 206.

[6] ارشاد، ص 206 و 207.

[7] كامل، ج 4، ص 25.

[8] فصول المهمه، ص 185.